برچسب: داستان کوتاه

 سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی

 سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی

   نسیم دل‌انگیز و شادی‌ بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گل‌ها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشم‌نواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمی‌آید و پس از عبور از خیابان‌ها و کوچه‌های خیس و باران‌خورده و نوازش چهره مردمانی خسته اما مهربان، به سمت یکی از […]

ادامه مطلب
داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت ششم

داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت ششم

داستان آخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود. قسمت اول اینجاست قسمت دوم اینجاست قسمت سوم اینجاست قسمت چهارم اینجاست قسمت پنجم اینجاست نوشته شبنم حاجی اسفندیاری قسمت ششم ازمحل کار فاصله گرفتم که بتونم راحت تر […]

ادامه مطلب
داداگاه وجدان – دو پدر

داداگاه وجدان – دو پدر

نویسنده این قسمت: مهدی سوری من براش دریا بودم. اما اون اقیانوس میخواست! من همه چیزم رو به پاش ریختم اما باز هم به چشم اون کم بود. من بخاطرش از همه کَس و همه چیز دست کشیدم. اما اون حتی حاضر نشد از یکی از خواسته هاش بگذره. من هیچوقت نخواستم در موردش فکر […]

ادامه مطلب

مجموعه داستانی “دادگاه وجدان”

همه ما تو وجودمون یک دادگاه داریم. من اسمش رو “دادگاه وجدان” می گذارم. دادگاهی که قاضی، دادستان، هیئت منصفه اش خودمونیم. دادگاهی که متهم، شاکی و شاهدش هم خودمون هستیم. پایگاه خبری رسا نشر – همه ما آدمها داستانهایی داریم. داستانهای تلخ و شیرین.اتفاقاتی که زندگی ما رو متحول کردند و بعد از اون […]

ادامه مطلب
طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

صدای تق تق پاشنه های کفشش آزارم می داد. مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت. و زیر لب غر می زد. کلافم کرده بود . گفتم چیکار می کنی؟ چی میخوای بگو من بت بگم کجاست. صداش انگار از توی آشپرخونه می اومد. خنده کنان گفت تو؟ تو میخوای بگی چی […]

ادامه مطلب
داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

نوشته:  شبنم حاجی اسفندیاری هربار که می خواست تصمیمش رو عملی کنه، هزار تا کار نکرده یادش می اومد. که خیلی هاش واجب بود و پای دِین به دیگران در میون بود. برای همین منصرف می شد و صبر می کرد. همین کارهای ناکرده باعث می شد که از یادش بره و برای مدتی به […]

ادامه مطلب
داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید […]

ادامه مطلب